پدرم طوری که همۀ ماشینهای کناری بشنوند داد کشید: «میشناسیش که، تا اون گودزیلا رو ببینه شاشش در میره. نمیخوام صندلیهای نازنینم رو به گند بکشه.» بعد از ماشین پیاده شد و تکیه داد به باندهای پخش فلزی و پایین تیشرتش را گذاشت توی شلوار گشادش.
من با اکراه پیاده شدم و دنبالش توی محوطه راه افتادم. نور صفحۀ نمایش افتاده بود روی ساقهای چند تا دختر نوجوان که دامن کوتاه پوشیده بودند و کنار ما میخرامیدند. وقتی پدرم ایستاد که آنها را دید بزند، من به پشتش برخورد کردم و جلوی پایش زمین خوردم. پدرم گفت: «خدای من پسر چت شد؟» و عین یک عروسک کهنه با یک حرکت سریع بلندم کرد. «باید سرت رو از ماتحتت بیاری بیرون. هر روز بیشتر عین اون مامان لعنتیت میشی.»