همین که سفرهی شام جمع شد، ناگهان ناهید برای حاضرین اشارهای به رویای شب گذشتهاش کرد. مدتها بود کسی از اهل خانه خواب گلتاج خانم مادرشان را که سه سال پیش در پی یک بیماری طولانی فوت کرده، ندیده بود. نه آنها و نه کسی از میان اقوام دور و نزدیک. اما تعجب اعضای خانواده وقتی بیشتر شد که او از قول مادرش گفته بود:
ـ «به زودی به خواب همتون میام!»
همه از شنیدن این حرف شگفتزده به یکدیگر نگاه میکردند و آنوقت بود که از ناهید خواستند خواب و رؤیایش را بیآن که چیزی را فراموش کند، برایشان تعریف کند. در جمعی که آنجا حضور داشتند، فقط حسام پسرم دوم خانواده به اتّفاق همسر و دخترش غایب بودند. هرجا امجد برادر بزرگش حاضر باشد او آنجا پیدایش نمیشد. دو سه سالی میشد با او به هم زده و حتی وصیت کرده امجد حق ندارد حتی زیر تابوتش را بگیرد. اسماعیل پدر خانه نیز آنجا روی تخت نشسته بود و همین که حرف زنش پیش آمد چشمانش پر از اشک شد. سه سال پیش بود که به دنبال مرگ گلتاج زنش سکته کرد و نیمی از بدنش فلج شد. داخل اتاق، سُبحان و گُلرخ و نغمه و هما هم حضور داشتند. از هفت فرزند اسماعیل و مرحومه گلتاج فقط حسام در جمع خانواده حاضر نبود. همین که حرف مادرشان به میان آمد حاضرین از خداوند برایش آمرزش خواستند و آنوقت با کنجکاوی و هیجان منتظر ماندند تا پس از گرداندن سینی چای، ناهید رویایش را بیکم و کسر برایشان تعریف کند. قبل از این که او حرفی بزند بعضیها گله میکردند که از وقتی مُرده، به خوابشان نیامده است و آن وقت بود که ناهید در سکوتی که کنجکاوی و هیجان در آن موج میخورد شروع کرد به تعریف کردن خوابی که دیده بود.