نگاه ملتهب و خستهاش روی چهرهی گوشت آلود و زمخت افسر نگهبان، ثابت ماند. دقایق سنگین و بیانتها در گذر بودند اما نه او کلامی بر زبان آورد و نه افسرِ خشک و خشنی که با ابروهای درهمش، پشت میز نشسته بود. اصلا چه عجلهای داشت که حکم جدید را زودتر بشنود؟ شاید این بار، او را به جایی میفرستادند که حتی از این بازداشتگاه نکبت و خفقان آور هم، مخوفتر باشد! بیحال و بیرمق، سعی کرد به خاطر بیاورد آخرین باری که چیزی خورده است چه وقت بوده؟ شاید دیروز ناهار! یادش نیفتاد اما این را مطمئن بود که از غروب روز قبل که به شکل غیر منتظرهای دستگیر شده بود، نه قطرهای آب نوشیده، نه لقمهای نان به دهان برده است! در واقع خوراکش شده بود اشک چشم و خون دل! هر چند، ساعتی میشد که دیگر قطره اشکی هم برای چکاندن نداشت! به قدری در خود و افکار تلخش غرق بود که از شنیدن صدای تند و پرصلابت افسر نگهبان به سختی یکه خورد و بی اراده از جا کنده شد!