یک سال کابوسوار از آن حادثه تلخ و نفرتانگیز میگذرد. تمام اجزای بدنم با انزجار آن روز غمانگیز را به یاد میآورد. به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود که در آن وضع چندشآوری که نفسم داشت پس میرفت گرفتار شوم. یکدفعه رُخ داد. انگار همه چیز دست به دست هم دادند تا این ماجرا به طرز وحشتناکی در مقابل چشمانم نقش بندد و این حادثه همچون زخمی علاجناپذیر گاه و بیگاه عذابم دهد.
آیا ابتدا باید این واقعه دلخراش را برایتان تعریف کنم یا پیش از آن خودم را معرفی کنم؟ شاید بهتر است اول مرا خوب بشناسید تا وقتی با آن رویداد خوفناک روبرو شدید، منصفانه راجع به من قضاوت کنید زیرا اصلاً نمیخواهم مرا نزد خود یک آدم وسواسی و بیمار تلقی کنید. باور کنید من از این فکر ناعادلانه و قضاوت دور ازواقع بشدت رنج خواهم کشید. هرچند که اعتراف میکنم گاهی دچار وسواس میشوم اما فقط گاهی. میدانم که به من حق خواهید داد. کمی صبر کنید من هم هیچ شتابی نمیکنم و شما هم کنجکاوی نکنید که بدانید ماجرا چه بوده است؟ قول میدهم حتماً آن را نقل کنم زیرا داوری و قضاوت شما برایم مهم است.