تصور میکردم که آزادی یعنی مسیرها و جادههای باز و پنجرههایی که کرکرهی آنها باز شده و صدای موسیقی. در تصور من، آزادی، جستوجوگر کنجکاو و جویندهی زیبایی است. او با خوشحالی در سرزمینهای دوردست خانه کرده و موهایش را با گلها آراسته و جیبهایش را پُر از ستارههای دوردست کرده است. او صبحانهی کاملی میخورد و ناهار آدرنالین. ماجرا برایش مثل نفس کشیدن است: الهامبخش و ضروری. من بیستساله بودم. آزادی، رفیق جسور من در مسیر هیجانانگیز زندگی بود. وقتی بهعقب برمیگردم، مطمئن نیستم که کِی از آزادی جدا شدم. نمیتوانم مشخص کنم که دقیقاً از چه موقعی آزادی در آرشیو حافظهام گم شده است. این یک بحران جدی نبود که او را دور کرد، بلکه آزادی بهتدریج از آگاهی روزمرهام رنگ باخت. تا روزی متوجه شدم که آزادی رفته است. مدتهاست که در جستوجوی آزادی بودهام.
آزادی کجاست وقتی که پدر یا مادر شدید یا ازدواج کردید و بهچرخهی شغل و اجتماع وارد شدید؟ آزادی کجاست وقتی فشارهای شغلی، روزهای گرانبهای شما را بهسرقت برد و ربود؟ یا کجاست وقتی بهخاطر نیازها و کارهای بچهها از اینرو بهآنرو شدید؟ یا وقتی دچار کمپولی میشوید یا استرس بر شما غلبه میکند؟ یا وقتی با یک بیماری دستوپنجه نرم میکنید یا وقتی دیگران از بیماری رنج میکشند؟ آزادی کجاست؟ وقتی صدایی در سرتان بهشما میگوید که رؤیاهای شما خیلی بزرگند یا دیگر برای شروع خیلی دیر است؟
آزادی کجاست وقتی افرادی که بهشما اهمیت میدهند بهشما میگویند که شور و اشتیاق باعث نمیشود بتوانید صورتحسابهای خود را پرداخت کنید؟ یا تصور میکنید واقعاً چه کسی هستید که بخواهید چنین رؤیاهایی داشته باشید؟ یا آزادی کجاست وقتی که ماجراجویی، مانند تجملی میشود که مربوط بهمدتها قبل است و انجام دادن کاری که دوست دارید بهنظر خودخواهانه و غیرعملی میآید؟ پس، واقعاً آزادی کجاست؟
اغلب زندگی خود را طوری میسازیم که آزادی ما را خفه میکند. روزهای خود را با کار پُر میکنیم، گوشهای خود را با سروصدا و قفسهها را با اشیا. خود را با نگرانیها، تردیدها، تعهدات و درد و رنج دیگران سنگین میکنیم. فرض و گمانهایی میکنیم و کورکورانه مُدها را دنبال میکنیم و بهاندازهی کافی قانونشکنی و هنجارشکنی نمیکنیم. نوعی از موفقیت را دنبال میکنیم که نهایتاً ما را عقب نگه میدارد. آنچه تصور میکردیم که میخواهیم، عملاً ما را خوشحال نمیکند. اغلب بهافراد اشتباه گوش میسپریم، در حالی که باید بهخودمان گوش فرادهیم.
این کتاب، نتیجهی سالها جستوجوی من است. من دوست قدیمی خود را در میان تأثیر متحولکنندهی ازدواج و آزمونهای مادری و فشارهای شغلی خود میجستم و این کتاب حاصل آن چیزی است که من کشف کردهام. من در جای غلطی دنبال آزادی میگشتم.
آزادی عملاً در درون انسان یافت میشود. آزادی بهشکل خندهی ماست و شیوهای که دوست میداریم و حقیقتی است که با آن زندگی میکنیم و داستانهایی که بهآن تبدیل شدهایم. او قلبی سبک و ذهنی روشن و لبخندی ملایم دارد. او در چشمانداز ذهنی سرگشته است و از عمیقترین خواستههای روح تغذیه میکند. او منم و من اویَم.
اما اینجا مطلبی وجود دارد. گاهی اوقات زندگی اتفاق میافتد و ما دو پاره میشویم. بخشی از وجود ما در قفسی بهدام میافتد و با حصارهای احساس گناه، نگرانی، تعهدات، مسئولیتها، خستگی و موارد دیگر احاطه میشود. خبر خوب آن است که بخش دیگر وجود ما همیشه آزاد است، حتی اگر چنین حسهایی داشته باشد. کلید کار آن است که وقتی بهدام افتادهاید آن را بهرسمیت بشناسید و بدانید هربار که زندگی شما را بهسوی این موارد میفرستد، باید خود را از آنها دور کنید.
شاید بتوانید کاری کنید که از قفس فرار کنید، اما بعد متوجه میشوید که قفس دیگری شما را احاطه کرده است. این چرخهی زندانی شدن و فرار، نتیجهی رشد انسان است. هربار که در دام میافتیم و خود را آزاد میکنیم، کمی میآموزیم و کمی رشد میکنیم. در دام افتادن سخت است، ولی فرار از دام، حس بهتری میدهد.
هربار که احساس میکنید در قفسی گیر کردهاید، این کتاب بهشما کمک میکند تا خودِ آزادتان را مشخص کنید و راهتان را بهسوی تمامیت وجودی خود بیابید. جستوجوی آزادی یک انتخاب است و یافتن آن هم یک انتخاب. وقتی بهآزادی دلایلی میدهید تا بماند، باز هم یک انتخاب است. حقیقت آن است که احساس آزادی، انتخابی است که ما میکنیم. انتخابی است که در هر زمان و هر سنی از ما برمیآید.
این کتاب بهشما یادآوری میکند که احساس آزادی چگونه است و راههای عملی و کاربردی بهشما میدهد تا فرار کنید. آرزوی من بهعنوان جستوجوگر آزادی آن است که هرچه نیاز دارید برای آزادی خود بیابید. بیایید این ماجرا را با هم طی کنیم و راه خود را بهسوی خانه بیابیم.