یه روز حیوانها خواستند که خدا به اونا عقل بده و خدا دو ساعت امتحانی بهشون عقل داد. خر یه نگاهی به اسب کرد و گفت آدما به این اسبی که از نزدیکان ماست میرسن و هیکلشو میسازن اونوقت این چه به خودش مینازه و با غرور راه میره! باید یه جور حالشو بگیرم. بز یه نگاهی به آهو کرد و گفت چشماشو سورمه کشیده فکر کرده خیلی از من قشنگتره! آهو یه نگاهی به گوزن انداخت و حسرت شاخهای اونو خورد! خرگوش یه نگاهی به گربه انداخت و گفت چشماشو لنز گذاشته فکر کرده چه تحفه ای هستش حالا! موشها گفتن چرا انسانها ماها رو می کشن و برای بقیه حیونها یا جایگاه درست می کنن یا اونها رو توی خونه های خودشون نگه می دارن؟ باید برنامه ای بچینیم با تعداد جمعیت زیادمون هم به حساب آدمها برسیم و هم بقیه جانورا رو اذیت کنیم... و کلا همه ی حیوانها داشتن فکر می کردن که چطور به موقعیتهایی برسن و اگر نمیشه چطوری بعضی ها رو نابود کنن و یا... که خدا عقلو از اونا گرفت که راحتتر زندگی کنن! این وسط یه آدمی هم به اسم مَشنگ بود که نمی دونیم وسط اونا چه کار می کرد!!!
من هم که... قشنگم! از دوستای مشنگم:):):)