او اولین نفر از خانواده ما بود که به کربلا رفت. همه به حال او غبطه میخوردند. میگفتند: «امام حسین او را دوست دارد که او را قبل از همه به زیارت خودش خواسته است.» او خیلی راحت به کربلا رفت و من؛ اما بعد از رفتن «عقیل» خیلی با خودم درگیر بودم. همهاش هم دنبال علت توفیق و شانس رفتن عقیل به کربلا. آخر سر به این نتیجه رسیدم که چیزی نبوده، الا دعای مادرم. دیدم هر چه برای من دعا کرده، در حق او مستجاب شده است. عقیل همیشه در خدمت مادر بود. او بعدها توانست بیشتر اعضای خانواده و فامیل را به کربلا ببرد و هر وقت از من میخواست با او به کربلا بروم، نمیتوانستم. انگار هیچ راهی نبود. هر چه فکر میکردم، میدیدم شرایط رفتن به کربلا را ندارم.
روزهای اربعین فرا میرسد. دوباره عقیل و اصرار اینکه: «حتمن این بار به کربلا بیا!» گفتم: «اگر خدا بخواهد میآیم.» اما؛ تهِ تهِ دلم هیچ امیدی به رفتن نبود. رفتن به سفر، آن هم سفری به این دور و درازی شرایطی میخواهد و فراغت بالی و حتی امکاناتی. هر چه فکر میکردم، میدیدم واجبتر از رفتن به کربلا، کارهای دیگری است که باید انجام میدادم.