اهرم آهنی جلوی در میافتد. ترمز میکنم. نگهبان تابلوی ایست را بالا میآورد. لبهایش تکان میخورند و صدایش نمیآید. ترمزدستی را میکشم و زل میزنم به تابلوی توی دستش. شیشه را میکشم پایین و داد میزنم: «چرا راهو بستی؟!» چند قدم جلو میآید. دستش را میگذارد روی سینهاش و میگوید: «شرمنده خانوم دکترگفتن راهتون ندیم.»
نگاهم قفل میشود روی صورتش. معنی حرفش را نمیفهمم. دوباره میپرسم: «میگم چرا راهو بستی؟» کلاهش را برمیدارد و همینطور که تابلوی توی دستش را تکان میدهد، میگوید: «شما بزنید کنار، من براتون توضیح میدم. بزنید کنار راه باز شه.» و من همینطور گیج و مبهوت دنده را یک میکنم و سر ماشین را کج میکنم کنار دیوار. بعد پیاده میشوم و همانطور که چادرم را روی سرم صاف میکنم، خیره میشوم توی صورت آفتابخورده و سبزهاش.