آگوست ۱۹۹۷ یکی از گرمترین ماههای تاریخ لندن بود، و یکشنبهی دهم همان ماه، هَری برای تماشای اولین بازیاش وارد وایتهارتلِین شد. اِسپرز مقابل منچستریونایتد.
هَریِ چهارساله، صدای جمعیت را حتی از پشت شیشههای بالا کشیده شدهی ماشین میشنید، حتی صدای موتور اتومبیلهایی که در صف پارکینگ ایستاده بودند جلوی این همهمه را نمیگرفت. سکوها تقریبا پر شده بودند. غرش هواداران اِسپِرز از درون استادیوم شیشههای ماشین را میلرزاند و باعث میشد قلب هَری سریعتر بزند. به برادرش که کنارش روی صندلی عقب نشسته بود نگاهی انداخت. چارلی قبلا بارها اینجا آمده و در لِین بازیهایی را تماشا کرده بود و میدانست چه چیزی در انتظارشان است.
هَری پرسید: «چارلی، امروز برنده میشیم، مگه نه؟»
چارلی بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت: «آره.» درست شبیه نسخهی بزرگتر هَری بود، فقط کمی درشتتر.
مادرش گفت: «اگر میخوای بِبریم، باید حسابی تیم رو تشویق کنی.»
پدرش به طعنه گفت: «ما تو جدول بیستُمیم، اگر نظر من رو میخوای شانس زیادی برای بردن منچستریونایتد داریم.»
کیم توضیح داد: «مَنیو اوله، چون همهی بازیکنان خوبمون برای اونا بازی میکنن.»
هَری پرسید: «مثل کی؟»
چارلی گفت: «برای شروع تِدی شِرینگهام، و دیوید بِکام.»
پَت گفت: «پدربزرگش بلیط تمام فصل تاتنهام رو میخرید. یک هوادار جان سخت اِسپِرز بود، درست مثل ما. بِکام در آکادمی اِسپِرز کارش رو شروع کرد.»
کیم گفت: «دلم برای شِرینگهام در پیراهن تاتنهام تنگ شده.»
پت آهی کشید: «زمانی که شِرینگهام برای تاتنهام بازی میکرد زندگی زیباتر بود.»
ماشین را پارک کرد و همگی سمت ورزشگاه رفتند.
پَت و کیم صندلیهایشان را پیدا کردند و کنار هم نشستند و چارلی و هَری را کنار پَت جا دادند. صندلیها درست وسط خط زمین قرار داشتند، جایگاهی بهتر از آن وجود نداشت و پَت و کیم قبل از شروع فصل برنامهاش را ریخته بودند. قولی بود که به پسرهای کوچکشان داده بودند.