وقتی جسمت مشکل پیدا میکند، به توپ نمیرسی و به خودت میگویی ده سال پیش اگر بود به توپ میرسیدی، با اینکه هیچ معلوم نبود ده سال پیش هم چنین اتفاقی بیفتد. یک جور درد جسمی هست که میتوانی روز به روز با آن کنار بیایی -اما صحبت بر سر بلایی است که بر سر ذهنت میآورد. هنوز که هنوز است به گذشته نگاه میکنم و از خودم سؤال میکنم که آیا میتوانستم یکی دو سال دیگر هم بازی کنم؟
«یعنی تصمیمی که گرفتم درست بود؟»
همسرم به یادم میآورد: «روی، یادت نمیآید؟ حتی نمیتونستی پاتو از ماشینت بگذاری بیرون.»
میتوانستم، اما برای خودش کلی شکنجه بود. بیرون آمدن از رختخواب هم همینطور.
اما میزدم به درِ فراموشی، چون کشته-مردهی فوتبال بودم. وعده و وعید و پاداش همیشه جلوی نظرم بود. دلم میخواست یک سال دیگر هم بازی کنم و یک سال دیگر هم برای خودم پول دربیاورم.