احتمالا همه چیز از یک موضوع امتحان انشا در دوره راهنمایی آغاز شد. میخواستم بنویسم «فوتبالیست»، اما به نظر منطقی نمیرسید. معلمم چه فکری میکرد؟ فوتبال یک شغلِ واقعی نیست، نهایتا یک بازی جذاب است. حرفه یا شغل کاری است که پدرم انجام میداد: یک برقکار بود و شبها هم همیشه در آمادهباش.
با این کلمه در ذهنم بزرگ شدم: «آمادهباش.» گاهی اوقات نیمههای شب تلفن زنگ میخورد و او لباس میپوشید تا به همکارانش که پای تیر برقی منتظرش بودند اضافه شود. پدرم را تصور میکردم که در میان تندباد از تیر برق بالا میرود. از توی تختم صدای خوردن باران به شیشه پنجره را در یکی از آن طوفانهای تابستانی که انگار دنیا را دگرگون میکند میشنیدم، و بعد از مدتی نور دوباره به روستا بر میگشت. قهرمان من یک برقکار بود؛ بله! این یک شغل مهم است.
-قسمتی از متن کتاب-