سالها پیش شخصی را میشناختم که از آن دسته افرادی بود که همیشه شاد و هیجانزدهاند. همیشه لبخندی گشاده بر لب داشت و اولین کسی بود که بغلتان میکرد. همیشه از دیدنتان خوشحال میشد. بابت چیزهایی که اصلاً تعریفی نداشتند ازتان تعریفوتمجید میکرد. او را «جون» مینامیم.
جون مثل یک سگ بود. از آن جمله افراد نادری که شورواشتیاق بیپایان داشت و گاهی آزاردهنده میشد. [خطاب به او] با خودم میگفتم میشه فقط یهکم.... از زندگی بدت بیاد؟ درضمن نه، مثل نوجوانهای افسرده دور چشمم را سیاه نکرده بودم...
-قسمتی از متن کتاب-