زندگیتان درنهایت چه خواهد بود، جز مجموع تمام چیزهایی که بر آنها تمرکز کردهاید؟
ـ اولیور برکمن
فکر کنم دچار حملهی قلبی شدم! از میان تمام راههایی که برای بهپایانرساندن یک شام آرامشبخش وجود دارد، این تقریباً بدترین است.
من مدیر اجرایی یک انتشارات بودم و برای کاری به منهتن آمده بودم. بعد از روزی پرمشغله، با یکی از همکاران داشتیم غذای خوشمزهمان را تمام میکردیم که درد سینه شروع شد. نمیخواستم دوستم را نگران یا خودم را خجالتزده کنم؛ پس مدتی به امید اینکه تمام شود به آن بیتوجهی کردم. تمام نشد. خندیدم و لبخند زدم، اما از حرفهایی که دوستم میزد کمتر و کمتر میشنیدم. وحشت کرده بودم، اما ظاهرم را حفظ کردم. دردْ شدید شد و اتاق از همه طرف به من نزدیک میشد. درنهایت بروز دادم.
-قسمتی از متن کتاب-