نام پسر سانتیاگو بود. وقتی با گلهاش به کلیسای متروک رسید،هوا تاریک روشن بود. سقف کلیسا مدتها پیش فرو ریخته بود و در محلی که زمانی نمازخانه بود درخت چنار بزرگی قد برافراشته بود. تصمیم گرفت شب را همانجا سر کند. او تمامی گوسفندان را از مدخل مخروبه وارد کلیسا کرد و بعد چند تخته چوب جلوی در گذاشت تا از فرار گله گوسفندان در طول شب جلوگیری کند. در آن منطقه خبری از گرگ نبود اما یک بار یکی از گوسفندان در طول شب پرسه زنان فرار کرده و او مجبور شده بود تمام روز بعد را به دنبال آن حیوان بگردد. او زمین را با ژاکتش جارو زد و دراز کشید. از کتابی که اخیراً خواندنش را تمام کرده بود، برای بالش زیر سرش استفاده کرد. با خود گفت که از این به بعد باید کتابهای قطورتری بخواند تا خواندنشان بیشتر طول بکشد و همچنین بالشهای راحتتری باشند. زمانیکه بیدار شد هوا هنوز تاریک بود و آنگاه که رویش را سمت آسمان کرد میتوانست ستارهها را از میان سقف ویران کلیسا ببیند.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 911.۹۹ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 144 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۴:۴۸:۰۰ |
نویسنده | پائولو کوئیلو |
مترجم |