باز هم خمیازه میکشم. با لبهٔ آستین، اشک گوشهٔ چشمم را میگیرم. به فاطمه نگاه میکنم. چشمانش بازِ باز است. خوابش نمیآید. تقریباً مثل هر شب. دستم را میگیرم جلوی صورتش. تقلا میکند انگشتانم را بگیرد. کمی دستم را پایینتر میآورم. او هم با دو دستش انگشت شستم را میگیرد و پیروزمندانه سمت دهانش میبرد.
- فاطمهجان مامان! نه نه نه دست که خوردنی نیست گلی!
دستم را تکان میدهم. با حرکت دستم بازوهای کوچکش بالا و پایین میرود. انگشتانم را آرام از میان انگشتانش میکشم بیرون. به ساعت نگاه میکنم. دوازده است.
- فاطمهجون بدو ببینم حالا دیگه واقعاً وقت خوابه.