در دوران اسارتم به دست کومله، با شخصیتی گنگ و مرموز هماتاق بودم که تا سی سال بعد نتوانستم زوایای پنهان شخصیت گمنامش را کشف کنم. در آن زمان، با شناختی که از رفتار و کردار او کسب کرده بودم، کمکش کردم تا از زندان کومله فرار کند. کمک به فرار اسیری که اگر لو میرفتم، حکم مرگم را با دست خود امضاء کرده بودم.
در کتاب شُنام، قسمتی از شخصیت «سعید سردشتی» را همانگونه که درک کرده بودم، بدون هیچ قضاوتی شرح داده و بازگو کردم.
بعد از چاپ کتاب شُنام، به همایش کتابخوانی شُنام در جمع دانشآموزان و فرهنگیان و مسئولین دیار سید جمالالدین اسدآبادی به شهر اسدآباد دعوت شدم تا ساعتی در کنار همشهریان بزرگوارم باشم.
همین که وارد سالن همایش شدم، تلفن همراهم زنگ خورد و با سلام و علیکی، صدایی گفت: «تو فکر کردی من شهید شدم؟»
با تعجّب گفتم: «خدا نکنه! چطور مگه؟» گفت: «ولی من فکر میکردم تو شهید شده باشی!» گفتم: «میبینی که زندهام، شما؟» گفت: «سعید سردشتی هستم...!»
تلفن را قطع کردم و گفتم: «تماس میگیرم.»
با گذشت سی سال هنوز نمیدانستم سعید سردشتی کیست و چهکاره است! دوست است یا دشمن! در طول همایش، نظارهگر علاقه سرشار دانشآموزان اسدآبادی به شهدای شُنام، و سخنرانیهای جالب و جذاب مسئولین شهر و شیفتگان دفاع مقدس از روایت شنام بودم، ولی لحظهای نتوانستم سعید سردشتی را فراموش کنم.
بعد از پایان مراسم، با او تماس گرفتم و حاصل آن تماس، نگارش کتاب عصرهای کریسکان (معدن سنگهای صیقلخورده) را در پی داشت که اینک پیش روی شماست.
عصرهای کریسکان، کوزه آبی است از چشمهساران کردستان، که ظرف سه سال تفکر و تأمل و پیگیری، چهل ساعت گفتوگو و مصاحبه با آقای امیر سعیدزاده ـ سعید سردشتی ـ و همسر گرامی ایشان، سرکار خانم سُعدا حمزهای، و روزها و ساعتها مصاحبه تکمیلی و پراکنده با رزمندگان و خانوادههای معظم شهدای نام بردهشده در کتاب، انجام سفرهای تحقیقاتی و میدانی در منطقه سردشت، به رشته تحریر درآمده است.
نثر روانی داره.حجم سختیها، مشکلات و مصائبی که قهرمان این داستان واقعی به خودش دیده غیر قابل تصوره...قهرمان های واقعی که مثل این فرد گمنام اند و ما اونها رو نمیشناسیم و به راحتی از کنارشون میگذریم