تاتیک! نه اینکه حالم بد باشد، نه! آنقدر حالم خوب است که دارم برایت مینویسم. چند روزی است که با این بچهها آشنا شدهام. مرتب شوخی میکنند و میخندند و گاهی چیزی برای خودشان مینویسند؛ اما من خیلی مثل آنها اهل شوخی و خنده نیستم. خب هرکس مثل خودش هست و مثل خودش مینویسد. هر چه دوست دارد مینویسد. گرچه اینجا که من نشستهام اصلاً جای خوبی برای نوشتن نیست. شبها پتو میکشم روی سرم و با چراغقوۀ کوچک، نور میاندازم روی دفتری که به من دادهای و برایت مینویسم. اگر میدیدیم...!؟ خوب است که نمیبینیم. یا نمیدانی کجا هستم.
حالا که دارم برایت مینویسم گاهی سرم را از زیر پتو بیرون میآورم و به آسمانِ پرستاره نگاه میکنم. گاهگاهی منورها توی آسمان چترچتر پایین میآیند. اگر بدانی چهقدر قشنگاند! هرکدامشان که میرسند پایین خاموش میشوند. اصلاً انگار زمین را دوست ندارند.
میدانی تاتیک! تاتیکِ نویسنده داشتن اصلاً چیز خوبی نیست؛ از کودکی به تو آموزش داده باشد که چطور بتوانی بنویسی؛ اما من دوست ندارم که برایت داستان و یا نوشتهای که مثلاً شبیه یک رمان جذاب باشد و همه بهبه و چهچه بگویند بنویسم. راستش را بخواهی فقط دوست دارم برای تو بنویسم.