در واقع اگر راستش را بخواهی، زندگی پنهانی من هنگامی آغاز شد که در پانزده سالگی مادرم من را با حال نزاری در کف حمام پیدا کرد در حالی که بازوهایم را روی دستشویی فرنگی انداخته بودم. یک هفته و نیم بود که هر روز صبح بالا میآوردم و مادرم که در مورد این چیزها بیشتر از من میدانست، به داروخانه رفت و به محض برگشتن مرا وادار کرد که از یک نوار کاغذی استفاده کنم. وقتی علامت مثبت آبی نمایان شد، برای مدت طولانی بدون اینکه حرفی بزند به نوار خیره مانده بود، سپس به آشپزخانه رفت و تا پایان روز میگریست. اوایل ماه اکتبر بود و من دختربچهای بودم که نُه هفته از بارداریاش میگذشت. من هم به یقین، به اندازه مادرم آن روز گریه کردم. در حالی که عروسک مورد علاقهام، تدیخرسه را در آغوش گرفته بودم، خودم را در اتاقم زندانی کردم - مطمئن نیستم که مادرم حتی متوجه شد که به مدرسه نرفتم یا نه - و با چشمانی ورمکرده از پنجره بارش باران را در خیابان مهآلود تماشا میکردم. این هوای همیشگی شهر سیاتل بود و حتی الان هم شک دارم که دلگیرتر از آنجا شهری در جهان باشد، بهخصوص وقتی دخترکی پانزدهساله و باردار باشی و مطمئن که زندگی تو پیش از آنکه فرصت شروع داشته باشد، به پایان رسیده است.