0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
کتاب صوتی  درجست و جوی یک پیوند نشر توسعه محتوای لحن دیگر

کتاب صوتی درجست و جوی یک پیوند نشر توسعه محتوای لحن دیگر

کتاب صوتی
درباره درجست و جوی یک پیوند

- از متن کتاب: روز قبل‌ از جشن عروسی برای اف.جازمین شبیه هیچ‌کدام از روزهای دیگر نبود. شنبه بود که به مرکز شهر رفت و ناگهان بعداز تابستانی که درهایش به روی جهان بسته مانده بود، شهر پیش رویش گشوده شده بود و برای اولین‌بار احساس تعلق می‌کرد. اف.جازمین میان خودش و هرآنچه می‌دید پیوندی احساس می‌کرد، و در آن شنبه مثل عضوی جدید در شهر پرسه زد، مثل ملکه‌ای خیابان‌ها را زیرپا گذاشت و همه‌جا با همه گرم گرفت. آن روز روزی بود که، از اولین دقایقش، دیگر خودش را جدا از جهان نمی‌دید و یکباره احساس کرده بود که بخشی از آن است. طبعاً اتفاقات زیادی هم افتاد که هیچ‌کدامشان اف.جازمین را متعجب نکرد و، دست‌کم تا لحظهٔ آخر، همه‌چیز به‌طور سحرآمیزی طبیعی بود. توی خانهٔ روستایی یکی از عموهای جان هنری، عمو چارلز، قاطرهای پیر چشم‌بندزده را دیده بود که مدام حول یک دایره می‌چرخیدند و برای درست‌کردن شیره، نیشکر آسیاب می‌کردند. بادر‌نظرگرفتن مسیرهای بروبیای او در تابستان آن سال، فرنکی سابق یک‌جورهایی شبیه آن قاطر روستایی بود؛ همه‌اش توی شهر دور‌و‌بر پیشخان مغازهٔ ارزان‌فروشی چرخیده بود یا در ردیف اول نمایش پالاس نشسته بود، یا اطراف مغازهٔ پدرش پلکیده بود و یا سر نبش خیابان ایستاده و سربازها را نگاه کرده بود. اما صبح آن روز به‌کلی فرق داشت. جاهایی رفت که تا آن روز اصلاً تصورش را هم نمی‌کرد گذرش آنجا بیفتد. یکی اینکه به هتلی رفت، که البته بهترین هتل شهر نبود، حتی هتل خوبی هم محسوب نمی‌شد، اما به‌هرحال یک هتل بود و اف.جازمین گذرش به آنجا افتاده بود. از اینش که بگذریم، سربازی هم آنجا با او بود و این اتفاق هم کاملاً تصادفی بود، چراکه او تا به آن روز آن سرباز را ندیده بود. تا همین دیروز، اگر فرنکی سابق یک‌آن تصویر چنین صحنه‌ای را که مانند تصاویر جعبهٔ جادو بود می‌دید، تصویری مثل تصاویر توی جعبهٔ جادوگرها، با ناباوری لب می‌گزید. ولی آن روز صبح خیلی اتفاق‌ها افتاد. از عجایب آن روز یکی هم این بود که حسی چون حیرت هم دگرگون شده بود. چیزهای غیرمنتظره به نظرش عجیب نمی‌آمد و فقط چیزهایی که مدت‌ها با آنها مأنوس و آشنا بود به‌طرز عجیبی حیرت‌زده‌اش می‌کرد. روز با بیدار‌شدنش موقع سپیده‌دم آغاز شد و انگار که برادرش و نامزدش کل شب وسط قلبش خوابیده باشند، به‌محض بیدار‌شدن یاد مراسم عروسی افتاد. بلافاصله بعداز آن هم به شهر فکر کرد. حالا که داشت خانه را ترک می‌کرد، به‌طرز عجیبی احساس می‌کرد این روز آخری شهر او را صدا می‌زند و منتظرش است. پنجره‌های اتاقش در نور سپیده‌دم ته‌رنگ آبی ملایمی داشتند. خروس پیر مک‌کین‌ها داشت می‌خواند. سریع ازجایش بلند شد و لامپ پای تخت و دستگاه را روشن کرد. این فرنکی سابق بود که گیج می‌شد، ولی اف.جازمین دیگر تعجب نمی‌کرد؛ حالا انگار مدت‌ها بود که با این عروسی مأنوس بود. یک ارتباطی هم میان شب‌های سیاه و این ماجرا بود که این وسط وقفه‌ای می‌انداختند. در تمام دوازده سال گذشته وقتی تغییری ناگهانی اتفاق می‌افتاد، تمام مدت که آن تغییر درحال رخ‌دادن بود، شک‌وشبهه‌ای وجود داشت؛ ولی بعداز خواب شب و بیدار‌شدن در صبح روز بعد، دیگر آن تغییر به‌نظر ناگهانی نمی‌آمد. تابستان دو سال قبل وقتی که با وست‌ها به بندر سنت‌پیتر درکنار خلیج رفته بود، آن اولین شب اقیانوس خاکستری و ساحل خالی برایش به جایی غریبه می‌ماند و با چشم‌هایی تنگ‌شده اطراف را گشته بود و با شک‌وتردید به چیزها دست کشیده بود. ولی بعداز شب اول، صبح، به‌محض اینکه بیدار شد، انگار در تمام عمرش بندر سنت‌پیتر را می‌شناخت. در‌مورد عروسی هم اتفاق افتاده بود. دیگر سؤالی نکرد و سرگرم کارهای دیگر شد. با همان لباس‌خواب راه‌راه آبی و سفیدش نشست پشت میزتحریر، پاچه‌های شلوارش را تا زانو تا زده بود و پای راستش را روی برآمدگی برهنهٔ کف پای چپش گذاشته بود و تکان‌تکانش می‌داد و کارهایی را که باید در آن روز آخر انجام می‌داد مرور می‌کرد. بعضی از این کارها را می‌توانست نام ببرد، ولی بعضی دیگر هم بودند که نمی‌شد سرانگشتی شمردشان یا فهرستی در قالب کلمات ازشان تهیه کرد. برای شروع، تصمیم گرفت کارت‌ویزیت‌هایی برای خودش درست کند که رویشان نوشته شده باشد سرکار خانم اف.جازمین آدامز، عنوانی که با حروف کجکی روی کارتی کوچک نقش می‌بست. بنابراین کلاه آفتاب‌گیر سبزرنگش را سرش گذاشت، کمی مقوا برید و پشت هر گوشش خودکاری گذاشت. اما فکرش درگیر بود و حواسش مدام پرت می‌شد و کمی بعد آماده شد که به شهر برود. خیلی دقت کرد که آن صبح مثل یک بزرگسال و به بهترین شکل لباس بپوشد. پیراهن اورگانزایش را پوشید، ماتیک زد و کمی از عطر سوئیت‌سرنید به خودش مالید. وقتی پایین رفت، پدرش، که آدم سحرخیزی بود، توی آشپزخانه در تکاپو بود. «صبح به‌خیر بابا.»

دسته‌ها:

شناسنامه

فرمت محتوا
mp۳
حجم
365.۴۷ مگابایت
مدت زمان
۰۶:۳۹:۱۱
نویسندهکارسون مکالرز
مترجمحانیه پدرام
راویفروغ حداد
ناشرتوسعه محتوای لحن دیگر
زبان
فارسی
تاریخ انتشار
۱۴۰۱/۰۸/۰۱
قیمت ارزی
2 دلار
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
mp۳
۳۶۵.۴۷ مگابایت
۰۶:۳۹:۱۱

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
دیگران نقد کردند
5
از 5
براساس رأی 1 مخاطب
5
100 ٪
4
0 ٪
3
0 ٪
2
0 ٪
1
0 ٪
5
(1)
109,000
تومان
%30
تخفیف با کد «HIFIDIBO» در اولین خریدتان از فیدیبو
در جست و جوی یک پیوند
در جست و جوی یک پیوند
کارسون مکالرز

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
درجست و جوی یک پیوند
کارسون مکالرز
توسعه محتوای لحن دیگر
5
(1)
109,000
تومان