مادر بزرگ با اینکه سنش بالا رفته بود و صورتش چروکیده شده بود. باز هم زیبایی در صورتش موج میزد،در حالیکه با دهان بیدندانش آبنباتقیچی را میمکید، دستی به موهای سپیدش کشید و سنجاق روسری سفید گلدارش را سفت کرد و ادامه داد:
آره مادر؛ هشتساله بودم که شوهرم دادند. از مکتب که اومدم خونه، دیدم دو تا عموهام و عمههام با چند نفرغریبه تو اتاق نشستهاند. مادر خدا بیامرزم همون توی هشتی دو تا وشگون ریز از لُپهام گرفت تا صورتم گل بندازه و قرمز و خوشگل بشم، و تا اومدم گریه کنم، گفت:
هیس؛ خواستگار اومده، خواستگار.
حاجحسین خدابیامرز، بیست و هشت سالش بود و من هشت سالم؛ تا اومدم بپرسم چه خبره، گفت:
هیس؛ شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه.