هفت سالم که بود، برایم یک زندگی رؤیایی را به تصویر کشیدند: بزرگ و قوی میشوی، میروی سر یک کار درستوحسابی، با عشق زندگیات ازدواج میکنی، چندتا بچهی خوشگل خواهی داشت و توی یک خانهی ویلایی پنجخوابه بهخوبی و خوشی زندگی میکنی. حالا شغلی که من برای آیندهام در نظر داشتم چه بود؟ فوتبالیست حرفهای یا فضانورد. پس قرار بود به آرزویم برسم. فقط باید منتظر میماندم؛ شاید هم این فکری بود که در آن سن و سال به من القا کرده بودند. من هم که حسابی کمطاقت و عجول! دلم میخواست زودتر بزرگ شوم. سنم بالا برود. دوست داشتم به آن آیندهی فوقالعاده برسم. آنهم همان لحظه!..
-قسمتی از متن کتاب-