«توتی. فرانچسکو.» مکثی کوتاه از مدیر «پس کجا رفته؟ فرانچسکو؟»
آنجلو دستش را به صورتم میکوبد، مثلاینکه بگوید «هی، بیدار شو، با توئه.» با حالت بدی جوابش را میدهم، از آنهایی که چینوچروک به پیشانی میآورد. برای او آسان است، عزیزترین دوست دوران کودکیام. پسر برادر مادرم: همیشه پررو بود، مخصوصاً با بزرگترها، شاید چون ده ماه بزرگتر است.
«فرانچسکو!» آخرسر مدیر من را دید و درحالیکه با دستهای بزرگش من را فرامیخواند با صدای بلند صدایم میزند: «بیا، بیا». به نظر میآید که همه هر کلمه را دو بار تکرار میکنند، انگار که کندذهن باشم. برعکس من فقط خجالتیم. خیلی خجالتی! به خودم دل و جرئت میدهم، یکنفس عمیق و برای رسیدن به بالای جایگاه از پلهها بالا میروم، آنجا که جوایز تحویل داده میشوند.