بسیار دورتر از کییِف، در روستای مو، نَجریجِ مصر، خانوادهی صلاح به همراه همسایهها در کافهی سادهای که از بتون تیره ساخته شده بود جمع شده بودند. تلویزیون بزرگی روی دیوارِ آن بود و زمانی که صورت مو را نشان داد صدای شادی از کافه به هوا بلند شد.
کسی فریاد زد: «یالا صلاح! یالا لیورپول!»
مو قهرمانِ نجریج و مصر بود. صورتش را روی دیوارِ زمین فوتبال بیرون کافه نقاشی کرده بودند و عکسهایش تقریبا همه جای مصر بود. هزینهی راه اندازی زمین چهارفصلی که بچههای روستا در آن بازی میکردند را محمد داده بود. تنها زمین سبز رنگ در میان خیابانها و میدانهای خاکی. این فقط یکی از روشهای او برای کمک به دیگران بود.
صلاح قالی، پدر مو بلند از همه فریاد زد: «زودباش پسرم!» دیدن پسر بزرگش روی صفحهی تلویزیون که منتظر شروع بازی در سمت راست زمین بالا و پایین میپرید غرور زیادی داشت.
پسر عموی مو، عباده فریاد زد: «لیورپول میبره! با صلاح و مانه و فرمینیو امکان نداره شکست بخورن!»
قالی زیر لب گفت: «انشاالله»
فروتنی همیشه درسی بود که به پسر ساکت، فوقالعاده و سادهاش میداد. سوت آغاز بازی به صدا درآمد و صدای هواداران در کافه، تمام مصر، دنیا و ورزشگاه کییِف به هوا بلند شد.
برای ۲۰ دقیقه لیورپول تمام بازی را در اختیار داشت. محمد همه جا بود. دو یا سه شوت به سمت دروازه زد، کرنری خطرناک فرستاد، چند دریبل زد و پاسهای خوبی هم داد و نزدیک بود بهترین شانس لیورپول را وارد دروازه کند. کافه با هر تماسش با توپ به هوا میرفت. در کییِف آوازهای لیورپولیها آغاز شد.
«او پادشاه مصری است!»
در میانهی زمین شانه به شانهی کاپیتان رئال، سرجیو راموس، دنبال توپی بود. مو و راموس در هم گره خوردند و روی زمین افتادند و دوربین توپی را که به اوت شلیک شد دنبال کرد.
مو در حالی که روی زمین میافتاد میدانست اتفاق بدی افتاده است.
بازوی راستش، که زیر بازوی راموس گیر کرده بود، زیادی کشیده شد. بلافاصله درد شدیدی در شانهاش پیچید. نمیتوانست از روی زمین بلند شود. دوربینهای تلویزیون او را نشان میدادند که به پشت روی زمین افتاده و در محاصرهی همتیمیهایش است که فریاد میزنند و پزشک تیم را صدا میکنند. هوادارن در سکوت فرو رفتند. در نجریج دویست نفر شروع به فریاد از سر خشم و ناامیدی زدند.
مو به گروه پزشکان که بالای سرش رسیده بودند گفت: «شونهام!» حالا بلند شده بود. تنها چیزی که در ذهن داشت این بود که باید درمانش کنند تا بتواند بازی را ادامه دهد. در حالی که مشغول درمان شانهاش بودند از درد اشک میریخت.
فریاد زد: «اسپری بیحسی بزنید! باید ادامه بدم!»
عباده زیر گوش صلاح قالی زمزه کرد: «اون قویه! برمیگرده!»
پدر محمد با اضطراب سری تکان داد. دربارهی این آسیب دیدگی حس خوبی نداشت.
حق با او بود.
مو شروع به دویدن کرد. برای چند دقیقه، سعی کرد به بازی ادامه دهد. اما فایدهای نداشت. نمیتوانست بدون احساس درد حتی شانهاش را تکان دهد. نمیتوانست درگیر شود، بچرخد، استارت بزند، هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. نمیتوانست بازی کند.
درنهایت روی زمین سبز کییِف افتاد. اشک از روی گونههایش جاری بود. ناراحتیاش فقط به خاطر این بازی نبود. ترک زمین در فینالِ لیگِقهرمان وحشتناک است، اما فقط پنج هفته با جامجهانی فاصله داشتند. گلها و رهبریِ او، مصر را بعد از سی سال به جامجهانی برده بود. همهی کشور غرق در شادی و اتحاد بودند. این تمام چیزی بود که برایش بازی میکرد. خوشحال کردن مردمی که دوستشان داشت. حالا همه چیز در حال از دست رفتن بود.
برای لحظهای، همه چیز مقابل چشمانش تاریک شد. فقط درد مانده بود. صدای پزشک تیم را میشنید که توضیح میداد صلاح باید زمین را ترک کند. میخواست مقاومت کند. به آنها بگوید نه! میتوانم ادامه دهم، میتوانم تحمل کنم، اما تمام چیزی که میدیدند حرکت لبهایش بود؛ صدایی بیرون نمیآمد.
پارچهای دور شانهاش پیچیدند. به سختی روی پاهایش بلند شد. صورت یورگن کلوپ را دید که حرفهای آرام کننده و روحیه بخش میزد. چشمانش را بست و شکست خورده و ناامید در تونل محو شد.
صلاح قالی نالهکنان گفت: «اوه، پسرم». بیشتر از هرکسی میدانست مو چه دردی درونش میکشد. بلند شد و راهش را سمت هوای غروب بیرون باز کرد و شروع به پیام دادن کرد.
«خدا به تو قدرت خوب شدن میده. خانوادهات کنارت هستند. تمام روستا کنارت هستند. تمام مصر کنارت هستند.»