پدرم آدم قاطع و اهلعملی بود. وقتی که از سر کار برمیگشت، به من میگفت: «شنیدم بیادب بودی» و بعد موهایم را میکشید. روزی سوار ماشینمان بودیم، از من پرسید خوشم میآید کسی موهایم را بکشد؟ گفتم نه و بعد گفت: «من هم دوست ندارم؛ ولی وقتی از سرِ کار برمیگردم و به من میگن بیادب بودی انگار موهام رو کشیدن.» مثالی ساده، اما تاثیرگذار بود. وقتی موهای کسی را میکشند، درد دارد و برای پدرم برگشتن از سرکار و دیدن وسایل شکسته با توپ، دردناک بود. پدرم رابطهی خاصی با ما داشت.
هیچوقت با او دعوا نکردم. هر کدام از ما ویژگیهای شخصیتی خاص خودش را داشت. از وضعیتی که باعث میشد رودرروی هم قرار بگیریم، دوری میکردیم. یا تلاش میکردیم خوب رفتار کنیم، یا از شدت عصبانیت کنترلمان را از دست میدادیم. حدوسطی وجود نداشت. صحبت برای آرام کردن جو و جلوگیری از دعوا، مرسوم نبود. همیشه روابطی صریح داشتیم. بزرگترین چالشی که در کودکی داشتم، دیر رسیدن به خانه بود؛ اما اگر تنبیه هم میشدم، معمولا علت تنبیه به من گفته نمیشد. هیچوقت در کودکیام اتفاق مهمی نیفتاد. بله، همیشه چالشهایی بین پدرها و پسرها وجود دارد؛ اما هیچوقت آن طوری نبود که بشود گفت: بله، این اتفاق متفاوتی بود.
هیچ خاطرهای از خودم در ذهن ندارم که توپ فوتبالی در آن وجود نداشته باشد. اولین قدمهایی را که برداشتم یادم می آید. توپ همراه من بود. اگرچه یادم نمیآید توپی واقعی بود یا یک توپ کوچک کاغذی. تقریبا خودم هم یک توپ هستم! پدرم علاقه داشت داستان روزهایی را تعریف کند که به من یک قلعه اسباببازی با چند سرباز و سرخپوست کوچک هدیه دادهبودند و با یازده تا از سربازها و سرخپوستها یک تیم فوتبال درست کردهبودم.