سکانس یکصدوهفتادوهشتم: روز، کوچه پسکوچههای اردبیل، خانه خانجان
از نگاه یک مأمور سوار بر اسب.چند مأمور جلوتر در حرکت.به سمت درب خانهها میروند. هر کدام دری را باز کرده و به تفتیش میروند داخل.به دنبال نشانهای از خانواده حیدر.یکی از آنها وارد خانه خانجان میشود.با او وارد خانه میشویم. دو سه مأمور دیگر هم میآیند.خانجان سر و صدا راه میاندازد. مأموران همه جا را میگردند. نظم بهم میخورد.نگاه مأموران به همه جا. نگاه خانجان به مأموران. خود را وحشت زده نشان میدهد. ناگهان یکی از نگهبانها نگاهش به نردبام روی زمین میافتد. نگاهی به پشت بام و نردبام.وحشت خانجان را میگیرد. مأمور اشارهای به آن یکی کرده و نردبام را بلند میکنند. یکی از مأموران با شتاب از آن بالامیرود. خانجان با ترس نگاه میکند. مأمور به پلههای آخر میرسد.نگاه او را داریم.تا چشم کار میکند کسی نیست. از نردبام پایین میآید و لحظهای بعد آنها خانه را ترک میکنند. خانجان نای ایستادن ندارد. در بالکن مینشیند و سرش را میان دستهایش میگیرد.
-قسمتی از متن کتاب-