این کتاب مشتمل بر دو داستان کوتاه با عنوانهای «سرباز» و «راهی به سوی بهشت»، اثر «رولد دال» است. در داستان «سرباز» مردی در یکی از شبها احساس میکند که نابینا شده است؛ چون نمیتواند سایه چیزی را تشخیص بدهد و نمیتواند حتی قامت سربهفلک کشیده درختان را ببیند؛ درعوض، تاریکی باعث شده است که جنبوجوش اطرافش را بیشتر متوجه شود بهطوری که میتواند سروصداهای کوچک بهوجودآمده در پرچین، صدای نفسهای اسبی در فاصله دور در مزرعه، صدای هفهف گوسفندی درحالی که پایش را تکان میدهد را تشخیص بدهد. او فکر میکند نزدیک نیمهشب است و معنایش این است که به زودی فردا میشود. او احساس میکند فردا روزی بدتر از امروز است؛ چراکه....