دو کودکِ دختر و پسر با لباسهای ژنده، خیسِ عرق، در کنار پنجره پناه گرفتهاند و بدون اینکه از پنجره بیرون را نگاه کنند، وحشتزده به صداهایی که از داخل کوچه میآید، گوش سپردهاند. صدای پُرحجم و مرتبِ گامهایی که از کوچه عبور میکنند، شنیده میشود.
دخترک: یعنی امشب برای بردنِ کی راه افتادن؟
پسرک: نترس، مگه نمیشنوی؟ دارن از جلوی خونۀ ما رد میشن.
دخترک: دلم برای اون کسی که امشب میبرنش میسوزه. فقط خدا کنه به سیاهچال ببرنش.
پسرک: نه، سیاهچال خیلی ترسناکه، اونجا پُر از مار و عقربه.
دخترک: توی سیاهچال زنده بمونی بهتره؟ یا توی بتخونه با زهر بکشنت؟
پسرک: مثل اینکه رفتن. صدای پاشون نمیآد.