مثل تمام دوشنبهها منتظرش هستم. مثل تمام دوشنبهها درست سرِ ساعت دوازده و نیم، درِ رستوران را باز میکند تا داخل شود و سرِ جای همیشگیاش بنشیند. احتیاجی به رزرو کردن ندارد، چون میزش همیشه آماده است. از قبل انتخابش را میدانم، اما با اینهمه، حدس میزنم که حتی برای شگفتزده کردنِ خودش هم به من نگاهی بیندازد.
در سالنی که هنوز خالی و ساکت است، مینشیند. بیشک او هم مثل من لحظات آرامِ پیش از سر رسیدنِ پرسروصدای مشتریهای دیگر را دوست دارد.
سرش را کمی روی شانهاش خم کرده و در همان حال به نقطۀ دور و مبهمی خیره مانده است. همینطور که آخرین میزها را میچینم، نگاهش میکنم. یعنی این مرد به چه چیزی فکر میکند؟ به غذایش که مثل همیشه خوراکِ گوشت و هویج پخته با تره فرنگی و سس سرکه است؟
به سختی میشود سن بعضی از افراد را حدس زد. آنها به عکسهایی میمانند که زمانی ثبت شده و نمیتوان به تاریخشان پی برد. فقط گاهی چشمهایشان آنها را لو میدهند. کافی است نگاهشان کنی تا بفهمی سالهاست جوانی را پشت سر گذاشتهاند. هیچ وقت نتوانستهام سن دقیقی برای مشتری میزِ شمارۀ دهِ رستوران در نظر بگیرم. هیچوقت هم نتوانستهام نگاهش را از پشت شیشۀ بخار گرفتۀ عینکاش ببینم.