پسرک چهارسالهای در آغوشش خوابیده بود. زن خوشرویی بود، چهره مهربان و ملاطفتآمیزی داشت، با گیسوانی سیاه و حلقه، حلقه، شبیه اسپانیاییها، و بینی کوچک و چشمانی گرم و زیبا و بلوطی رنگ. اما در این چهره، چیزی به چشم میزد: نه! یک نقاب ساختگی نبود که خستگی و از پا افتادگی یا چیزی امثال اینها سایه موقتی رویش انداخته باشد. نه! بیشتر حالتی از بیتوجهی به زمان حال و ملایمتی بود که زنان معصوم، همواره در چهره خویش دارند، حالتی که اکنون به صورتی زودگذر روی زیبایی و ملاحت چهره آن زن سایه میانداخت. گاه بارقهای از ترس و نگرانی بیدلیل در نگاه مهربانش به چشم میخورد که بلافاصله خاموش میشد. با کف دست پینهبسته و مفاصل متورمش ـ در اثر کار ـ تلنگر آرامی به پشت شوهرش زد و گفت :
- خوبم، خوبم.
و بعد از خندیدن سکوت کرد تا از زیر چادر دلیجان چشم به جادهای بدوزد که چالههایش کمکم از آب انباشته شده بودند و برق میزدند.
شوهر به سورچی عرب ساکت در زیر چفیه و عقال زردرنگ که با آن شلوار گشاد در بالا و چسبان در زیر زانو، هیکلدار به نظر میرسید روگرداند و پرسید :
- خیلی دیگر مانده؟
و مرد عرب از زیر سبیلهای پرپشت و سفیدش خندهای تحویل داد و گفت :
- هشت کیلومتر دیگر.