با هر گامی که دُن پینو با آن کفشهای بزرگش برمیدارد تلی از خاک به هوا بلند میشود و در پرتوهای نور همچون اکلیلهای طلایی در هوا میدرخشد. سریع قدم برمیدارد. نه اینکه عجله داشته باشد؛ این شهر است که همهچیزش بهکندی پیش میرود. به رفیق کوچکش که زیر گرمای آفتاب حسابی سوخته و قرمز شده نزدیک میشود. پسرک لبۀ کاپوت ماشین نشسته و پاهایش آویزان است. شش سال دارد و بلوز سفید و شلوارکی خاکیرنگ با صندلهای راحتی ساحلی پوشیده. مادرش، زنی به نام ماریا، اکنون در خانه است. گاهی زن خشن و سرسختی میشود. ختم کلام.