در میان ساختمانهای گوتیک و خیابانهای مهآلود و در دوران تاریکِ حاکمیت کمونیستها در پراگ، روابط انسانها نیز مبهم و تیرهوتار میشود و همهچیز در هالهای از تردید قرار میگیرد. قاضیِ داستان کلیما بیش از آنکه قضاوت کند، قضاوت میشود. گاه دستگاه حکومت کمونیستی او را بازخواست میکند، گاه همسرش و دوستانش، گاه خود از نگاه آنها خود را محاکمه میکند، از دلِ این قضاوتهاست که عمیقترین و بنیادیترین تناقضهای زندگیاش بر خواننده فاش میشود. قاضیِ درستکاری که تن به صدور احکام ظالمانهٔ رژیم نمیدهد، تا کجا میتواند خود را پاک بداند؟