یک روز صبح، کمی پیش از ساعت هفت، با صدای ضربهای که خدمتکار به در زد، بیدار شدم. او اعلام کرد که دو مرد از پادینگتون آمدهاند و در اتاق مشاوره منتظرند. با شتاب لباس پوشیدم زیرا بنا بر تجربهای که داشتم، میدانستم مواردی که مربوط به راهآهن هستند اغلب مهمند و با شتاب از پلهها پایین رفتم. وقتی پایین پلهها رسیدم، نگهبان که دوست قدیمی من است از اتاق بیرون آمد و در را محکم پشت سرش ب ست. او در حالی که انگشت شستش را روی شانهاش تکان میداد، زیر لب گفت: "من او را این جا آوردهام، حالش خوب است".
پرسیدم : "پس مشکل چیست ؟" چون رفتارش طوری بود که گویی موجود عجیبی در اتاقم زندانی شده است.