رناتا ولفمن همیشه فقط یک جور لباس می پوشید: تیشرت سفید با شلوار دوبنده و کفش کتانی. رناتا دوستی نداشت و فکر میکرد دوست یعنی دردسر؛ ترجیح میداد توی خونه تنهایی برای خودش خوش بگذراند و کشف و اختراع کند. همهچیز خوب پیش میرفت که پسر همسایه از دست برادرش فرار میکند و به خانه رناتا می آید. مثل اینکه جدی جدی وقتش شده رناتا باید برای خودش دوستی دست و پا کند.