مکانمندیِ یک قوم، بیش از آنکه عینی باشد، برخاسته از حضور در جغرافیای ذهنی اوست که خود برساختۀ باورها و تلقیات فرهنگ سیاسی، مذهبی، اقتصادی آن قوم است. اما با دگرگونی در این ساختارهای نمادین اجتماعی، هویتِ مکانی مردم نیز دستخوش بحران و دوگانگی میشود؛ و اگر نشد، آثار هنرمندان خارخاسَکی میشوند زیر دُم چنان هویتی با این رسوبات فرهنگی، و این همان کاری است که نمایشنامهنویسان انگلیس در آن تجربۀ طولانی دارند.
در رویکرد فمینیستی به تئاتر، این خارخاسَک را با یک جابهجایی در مفهوم و هدف کاتارسیس زیر دُم گفتمان سلطهگر امپراتوری میگذارند. در تئاتر ارسطویی، میدانید، کاتارسیس در پایان اثر و برای پالایش عواطف و ایجاد تعادل عقلانی در رفتار شخصیت تراژیک، و نیز مخاطب، رخ میدهد. این را در شرح و بسط تراژدی که از ارسطو تا هگل ادامه دارد میبینیم. زیرا به گفتۀ بال «انگار هر دو فیلسوف میخواهند بگویند (با کاتارسیس) دنیا به ثبات دائمی، تعادل نامحدود، و آرامش جاودانیاش بازمیگردد.»