من روزی نویسندهی بزرگی میشوم؛ مطمئنم. ولی فعلاً باید فکری به حال این بدن کوفته و خسته بکنم.
ماهیچههای ساق هر دو پایم درد میکرد و بدنم خشک شده بود. به قول قاسم، انگار یک تریلی از روی بدنم رد شده بود. هر وقت قاسم این حرف را میزد، میگفتم: «تریلی با بار یا تریلیِ خالی؟!» البته قاسم هیچوقت بهخاطر کار زیاد، بدنش درد نمیگرفت، چون باشگاه میرفت و ورزشکار بود. هر وقت فیگور بازو میگرفت، بازوش مثل یک پرتقال باد میکرد. همیشه هم به من میگفت «بیا برویم باشگاه، استعدادش را داری، دو تا دمبل که بزنی ماهیچههای بازوت گرد میشه.» ولی من با اینکه خیلی دوست داشتم بروم باشگاه، جوری وانمود میکردم که انگار هیچ علاقهای به ورزش ندارم. چون دوست ندارم به محیطهای شلوغ بروم. آخرش هم نه من توانستم او را به کتابخوانی علاقهمند کنم نه او موفق شد مرا در باشگاه ثبتنام کند. داداشاحمد هم باشگاه میرفت. میگفت: «مرد باید قوی باشد تا بتواند از خودش و خانوادهاش دفاع کند.» اینها را به من نمیگفت، یکبار که با دوستانش حرف میزد این جملهاش یادم مانده. یادش بهخیر... یعنی الان کجاست؟ چرا هیچ خبری از داداش نمیآید؟ چه معمایی شده ماجرای داداشاحمد.
ماهیچههای پایم خیلی درد میکرد. همهاش تقصیر بابا بود که هیچوقت برای اسبابکشی کارگر نمیگرفت و باید خودمان وسایل خانه را جابهجا میکردیم. میگفتم: «مامان، مگر ما کارگریم؟!» مامان با قیافهی حقبهجانب میگفت: «چی بگم والّا! دلمان خوش است که از اولِ زندگی صاحبخانه بودهایم؛ اما مثل مستاجرها و خانهبهدوشها هر دو،سهسال یکبار اسبابکشی داریم، حالا هم که آخر عمری شدهایم مستأجر و آقابالاسر داریم.»