هیچ سرنخ دیگری دربارهی کسی که من را گذاشته بود آنجا، وجود نداشت. ولی من فکر میکنم او مادرم بوده که احتمالاً شبها اتاقهای شرکت را نظافت میکرده. با خودم یک عقاب عروسکی داشتم که باهاش لثههایم را میخاراندم؛ بهجز آن، چیز خاص دیگری همراهم نبود. والت زنگ زد به پلیس. پلیسها آمدند و من را با خودشان به کلانتری بردند. بعد یک نفر از سازمان حمایت از کودکان آمد و من را برد یک جای امن، البته شرکتِ همراهان کامپیوتر هم جای امنی بود؛ یک جای واقعاً امن. اگر امن نبود مادرم من را نمیگذاشت آنجا. برایم اینجور تعریف میکنند که گریه نمیکردم، فقط بقیه را تماشا میکردم و همه چیز را به ذهنم میسپردم. ولی برای دیدنِ روی واقعیام، کافی بود عقاب عروسکی را از دستان کوچکم بگیرند. آنوقت عروسک را چنگ میزدم و هوار میکشیدم: «نه!»