الکساندر هِیل گفت: «متأسفانه ما به شما دروغ گفتیم. زیاد هم دروغ گفتیم.»
آن روز صبح پدر و مادرم شاید برای بیستمین بار متعجب نگاهش کردند. البته تعجبشان از قبلش شروع شده بود، یعنی وقتی که میخواستند از خانه به محل کارشان بروند و من و الکساندر از راه رسیدیم؛ تعجبشان وقتی بیشتر شد که فهمیدند رئیسهایشان آن روز را به آنها مرخصی دادهاند تا ما بتوانیم جلسهی اضطراری داشته باشیم و وقتی الکساندر ما را به مقر سیا برد و فقط با یک لبخند پتوپهن و بررسی سرسری کارت شناساییاش اجازهی عبور از دروازههای باابهت آنجا را گرفت، تعجب پدر و مادرم دیگر به بینهایت رسید. تمام مدت چشمهایشان گرد شده و دهانشان از تعجب باز مانده بود.