لیا حس میکند که گم شده. سال گذشته یک روز عصر همهچیز تغییر کرد و از آن زمان به بعد لیا در همین حال و روز به سر میبرد. از آن روز به بعد پدر و مادرش از او فاصله گرفتند، دوستانش از او دور شدند و لیا سرگردان و تنها ماند.
تا اینکه یک روز با جسپر آشنا شد. او مرموز و کموبیش جادویی است و لیا کمکم میفهمد که جسپر هم گم شده.
آن دو با هم مخفیگاهی در فضای سرسبز و انبوه، دور از والدینشان، دور از سختیها و مشکلات برای خودشان میسازند. همچنان که ماه ژوئن به پایان میرسد، واقعیتهای تیره و تار زندگیشان دوباره سرراهشان سبز میشود. حالا لیا و جسپر باید ببینند دوستیشان چقدر واقعی است و آیا این دوستی آنقدر قدرت دارد که زندگی هر دویشان را نجات دهد.
داستان این کتاب کاملا رئال اما در ستایش رویاپردازیه و از دیدگاه یه نوجوان به موضوعات اجتماعی و خانوادگی نگاه کرده. در حقیقت، داستان تلخیه. قطعا با این کتاب گریه میکنید! و البته به همون اندازه هم میخندید چون علاوه بر پرداختن به مشکلات، پر از لحظات شیرین این دوتا دوسته که با کمک همدیگه وسط اتفاقات غم انگیز زندگیشون شادی رو پیدا میکنن. من خیلی طرفدار کتاب های رئال نیستم اما خوندنش تجربهی قشنگ و پر احساسی بود.