از آن موقع به بعد خیلی چیزها بیمزه شدند.
یک ماه مانده بود تا کلاس چهارم تمام شود و خیلی خوشحال بودم؛ تا اینکه مامان خبر داد جلسهی خانوادگی داریم. جلسههایی که تا آن موقع داشتیم دربارهی گربهی مریضمان که باید کشته میشد، اسبابکشی به یک خانهی کوچکتر و البته رفتن بابا از پیشمان بود.
برای همین قشنگ معلوم بود که ایندفعه هم قرار نیست جلسهی جالبی داشته باشیم.
و پیشبینیام درست از آب درآمد.