«قابل عرضی نیست. طبیعتاً دانشگاه بعد از مدتی به این نتیجه رسید که چوب خط من پر شده: اقدامات مقتضی انجام شد، و عذرم را خواستند. اما سروکار داشتن با کتاب در سرشت من است، و من هیچوقت زیاد از کتاب و دفتر دور نشدم. در دانشگاهی دولتی کتابدار شدم و آن قدر ماندم تا بازنشستهام کردند، و در تمام این سالها بیفایده زور میزدم بنویسم. همین. این هم شرحِ حال و روزگار من. والسلام.»
«دیگر چی؟ خانواده، اهل و عیال؟»
پل انگار بیقرار شده بود. با بیحوصلگی گفت: «خواهر و برادر ندارم. دو بار ازدواج، دو بار طلاق. دوران زناشویی هر دو بار خوشبختانه کوتاه. بچه هم ندارم، شکر خدا.»
در دل گفتم کار دارد پیچیده میشود. اولش این همه گشادهرو بود، حالا انگار جد کرده تا جایی که میشود به من اطلاعات ندهد. چرا؟
از رو نرفتم: «تو خودت میخواستی رمانی در مورد نیچه بنویسی، و در ایمیلت اشاره کرده بودی که وقتی نیچه گریست را خواندهای. میشود در این مورد بیشتر توضیح بدهی؟»
«متوجه سؤالت نمیشوم.»
«احساست در مورد رمان من چیست؟»