... من و کریستین استرتر عادت داشتیم در پاریس، توی هتل همدیگر را ببینیم. یا بیرون از پاریس توی همان منطقه، مثلاً در هتلی توی شهر اورلئان به نام لوواره اقامت داشتیم. یک روز و نیم، حدود دو روز را آن جا سپری کردیم، چهارشنبه و پنج شنبه ی ماه فوریه، یعنی درست وقتی که او بیست ویک ساله شد و چند هفته بعد از اولین ملاقاتمان به من گفت که مطمئن نیست در این سن بتواند بدون تاوان از همه ی توانایی هایش استفاده کند.
هتل، رو به میدانی چهارگوش ساخته شده بود که شنبه ها در آن بازاری برگزار می شد، «اما در طول هفته آسوده هستید. روزهای دیگر خبری از بازار نیست». رئیس هتل این جمله را گفت و بعد به طور خاصی رو به کریستین کرد
... چند بار دیگر در خیابان پوانکاره به این طرف و آن طرف رفتم، بعد، با قدم هایی محکم، و درحقیقت با اعتمادبه نفس و قاطعیتِ یک خواب گرد وارد هتلِ لوزان شدم و به طرف پذیرش رفتم.
کارمند که مردی تقریباً سی ساله بود یک نیم تنه ی آبی ملوانی به تن داشت که روی آن یک نشان خانوادگی دیده می شد.
- آقا؟
دو دستم را روی میز پذیرش گذاشتم و چند لحظه از نزدیک به او چشم دوختم، بدون این که چیزی بگویم، همان طور که آدم به چهره ی کسی زل بزند که مدت ها است او را ندیده و تلاش می کند که او را به خاطر بیاورد.
- آقا؟... بفرمایید...
صدای خودم را شنیدم:
- اتاق خالی دارید؟...