با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم؛ صدای مادرم از توی هال خونه میومد که با غرولند به طرف تلفن میرفت و از اینکه کسی ساعت هفت صبح زنگ زده سر بابام عربده میکشید و میگفت: مگه نگفتم اون موبایل کوفتیت رو شبها رو حالت پرواز نذار؟ این وقت صبح به جز طلبکارهای تو، کی به تلفن خونه زنگ میزنه؟ حالا هم که موقع جواب دادن میشه، من باید از جام بلند شم و پوستم خراب شه، لعنت بهت فرهمند.
مامان هرموقع عصبانی بود بابام رو با فامیلیش صدا میکرد. هوا حسابی گرفته بود و به شدت خوابم میومد؛ داشتم تلاش میکردم تا خوابم نپره، که با صدای جیغ مامانم دوباره عین گربه از جام پریدم.
مامانم با خوشحالی گفت: خداروشکر، بله، ما رأس ساعت نُه اونجا هستیم آقای موحد، چشم حتماً.
بالاخره از جام بلند شدم و با عجله خودم رو به هال رسوندم که دیدم سامان، داداش کوچیکم با پیژامه زردش زودتر از من جلوی مامانم وایستاده.