پسرک خیلی دلش گرفت و مشغول جویدن یک تکه آبنبات شیرینبیان شد. آبنباتی که یک سِنت خریده بود. پول را از عمهی خوب و پرهیزکارش کِش رفته بود. پسرک به گریه افتاد. با هقهق بلندی سیل قطرات اشک روی گونههایش جاری شد. بیسروصدا از پلههای مرمری بانک سُر خورد و پایین آمد. مدیر بانک مثل اشرافزادههای قدیم خم شد و پشت در جاخالی داد، چون خیال کرد پسرک میخواهد سنگی بهسویش پرتاب کند.