چونکه آنها بیکار شده بودند پول زیادی نداشتند در نتیجه بعضی از مغازه ها در روستا تعطیل شدند. پدرم همراه صدها نفر دیگر، برای جستجوی کار رفت. ولی او بدشانس بود. او گفت: من خیلی پیر هستم. هرگز شغل دیگری پیدا نخواهم کرد.
برادرانم در جستجوی کار به بیرمنگام رفتند. مادر و پدرم از این موضوع غمگین بودند.
همهی مردم جوان کم کم روستا را ترک کردند. مادر و پدرم همیشه نارحت بودند و هرگز لبخند نمیزدند. من احساس ناراحتی می کردم. در نتیجه دوست داشتم که از تمام آن مشکلات رها شوم.
من به همراه دوستم جولی برای پیاده روی به پارک بیرون روستا رفتیم. آنجا خیلی زیباست. آنجا مکانی زیبا و دوست داشتنی برای پیاده روی و دور شدن از آن همه مشکلات است.
پارک روستا در حدود یک مایل از روستا فاصله دارد.
- از متن کتاب -