تصور کنید وقتی خسته و درمانده از تمام تکلف هایی که رسم زندگی شما را به آن واداشته، می خواهید برای خود کنج خلوتی پیدا کنید تا آنجا اندکی تمرین رهایی کنید، ناگهان دریچه ی پنجره ای پنهان به روی شما گشوده می شود و عظمت جهان هستی، برابر دیدگانتان، جان می گیرد؛ پس از خود می پرسید: «چرا تاکنون، هرگز پنجره را باز نکرده بودید و این قدر به تاریکی خو گرفته اید؟!»
حالا قرار است «کافه ای بر لبه ی جهان» چشم اندازی روشنی بخش برای شخصیت اصلی داستان فراهم آورد. جان، نماد مردمانی است که در تب و تاب ظواهر زندگی غرق شده اند و هرگز در جستجوی معنای اصیل وجودی خویشتن نبوده اند؛ اما شاید یک شب، در اوج ناباوری، در مکانی غریب، با سؤالاتی روبه رو شوند که به سادگی نمی توانند از کنارش بگذرند.