ماه کامل بر فراز شهر رَوِنزبرگ، در نوری سرد و آبیرنگ تن میشست. ناشناسی نقابدار، آهسته و مخفیانه از خیابانها میگذشت و در سایههای سربهفلککشیده ناپدید میشد. هنگامی که به نبش خیابان اُک و وندِربیلت رسید، زیر ردیفی از بوتههای بلند ایستاد و به آسمان نگاه کرد.
مرحلهی آخر، همیشه سختترین مرحله بود. صبر، کلید موفقیت بود.
هنگامی که ماه زیر ابر رفت، ناشناس از مخفیگاهش در زیر بوتهها بیرون آمد و بهسرعت از چمنهای خانهی آیدا رِینی گذشت و خود را به در پشتی رساند، همان جایی که یک نفر از شب قبل، چراغ هوشمند تشخیص حرکت را از کار انداخته بود.
استخوانی از کیف مدرسهی بزرگ سبزرنگی درآورد و بیسروصدا از لای دریچهی مخصوص سگها به به درون حیاط انداخت. سگ پاکوتاهی جستوخیزکنان بهطرف در حیاط آمد. واقواق کرد و با سروصدایی شادمانه به استخوان حملهور شد.
ده ثانیهی بعد، دقیقاً سر موعد پیشبینیشده، صدای گرومپ آمد. سگ نقشِ زمین شده بود...
-از متن کتاب-