مامان میگوید: «نیویورک جای دختربچهها نیست. به نظر من که آمارا هنوز آمادگی نداره اونجا رو ببینه.» بشقابها را از توی کابینت درمیآورد و میز را برای شامی که بابا پخته، میچیند.
من پشت جزیرهی آشپزخانه نشستهام و کتاب میخوانم... البته اگر بشود اسمش را گذاشت خواندن، یک ربع است که همین صفحه ماندهام؛ چون بهجایِ خواندن، به حرفهای مامان و بابا گوش میکنم.
به چند دلیل حرصم درآمده است. اول اینکه دختربچهای که مامان ازش حرف میزند، من هستم. موضوع اینجاست که من بچه نیستم. درست دو هفته و یک روز دیگر دوازده سالم میشود. تازه، انگارنهانگار که صدها، نه، هزارها، اصلاً شاید صدهاهزار بچه توی نیویورک زندگی میکنند. از مامان و بابا خواستم برای تولدم به دیدن خانوادهی پدریام بروم و این بحث طولانی شروع شد.