کرایهی تاکسی را حساب میکنم و از ماشین پیاده میشوم. این روزها هیچ دلم نمیخواهد به خانه بروم. خانهی شلوغ و پر سر و صدایمان با نگاههایی که هر کدام هزار معنی دارد، اصلاً به مزاجم خوش نمیآید. طول کوچهی باریکمان را طی میکنم. هوای خنک اسفندماه به دلم میچسبد. دلم میخواهد این قدم زدن طولانیتر شود. با نوکِ پا ضربهای به سنگِ جلوی پایم میزنم و آن را با خود همراه میکنم. دو روز دیگر عروسی نگار است و من هنوز هیچ کار نکردهام. نه لباسی، نه کفشی و نه انگیزهای برای حضور در جشنِ عروسی خواهرم دارم. از حضور در جمعی که از همگیشان بیزار هستم، نفرت دارم. هیچکس درآن جمع و خانه مرا درک نمیکند. همه به فکر خودشان هستند، حتی بابا و مامان! جلوتر میروم به خانه که نزدیک میشوم درِ چهار طاق باز شده توجهام را جلب میکند. ماشینهای ردیف شدهی جلوی در اعصابم را خورد میکند. انگار عروسی دختر شاه پریان است، که هفت روز و هفت شب جشن گرفتهاند. کاش خانه کمی خلوت بود و من فرصتی برای استراحت کردن داشتم. سَرَکی بین ماشینها میزنم و نفسم را با خوشحالی بیرون میفرستم. خداروشکر سعید نیست. نبود او یعنی خوشحالی و آرامش من، با لبخندی روی لب وارد حیاط شدم. میخواستم در را ببندم، اما بیخیال شدم. اگر باز است یعنی این که کسی کاری داشته که در را باز گذاشتهاند. قابلمههای بزرگ و گازهای ردیف شده گوشهی حیاط، کفشهای مرتب چیده شده، گواه این است که برای ناهار مهمانهای زیادی دعوت شده بودند. بیسر و صدا کفشهایم را در میآورم، آنها را زیر پله میگذارم و خیلی آرام و پاورچینپاورچین میخواهم پلهها را بالا بروم که درِ واحد پایین باز میشود و مردی از اتاق بیرون میآید. با دیدنش اخمهایم درهم میشود. یعنی نمیشد من یک روز به خانه بیایم و با کسی چشم در چشم نشوم؟
-بخشی از کتاب-