تاد و ویولا در پایان سفر خود به هیون بهجای امنیت و آرامش، با دشمن خونیشان شهردار پرنتیس مواجه میشوند که منتظر است ورودشان را به شهری که حالا نیوپرنتیس تاون مینامد خوشامد بگوید؛ اما چه بر سر ویولای زخمی میآید؟ آیا همهچیز تمام شده؟ آیا شهردار بر تمام سیاره چیره شده؟ آیا هیچکس در برابر ارتش شهردار مقاومت نخواهد کرد؟
«اگر روزی جنگ را به چشم ببینی، خواهی آموخت که جنگ تنها ویرانی به بار میآورد. هیچکس از جنگ جان سالم به درنمیبرد. هیچکس. حتی آدمهای جانسخت. هنگام جنگ آدم چیزهایی را میپذیرد که در هر زمان دیگری باعث انزجارش میشود؛ چون هنگام جنگ، زندگی تمام معنای خود را موقتاً از دست میدهد.»
«جنگ از مردها هیولا میسازد.»
«از زنها هم همینطور.»