ایلنیا عاشق داستان های مختلف است. پدرش از همان کودکی برایش داستانهای زیادی تعریف کردهاست و حتی اسمش را از یکی از همین کتابها برداشتهاند. اما این داستانها، ممکن است خطرساز شوند. زمانی که آندری، عموی ایلنیا داستانی اعتراضی منتشر میکند و بلافاصله بعد از آن ناپدید میشود، پدرومادر ایلنیا او را نزد پدربزرگ و مادربزرگش میفرستند که ایلنیا تا به حال آن ها را ندیدهاست. ایلنیا میداند که خطر هیچ وقت دور نیست و هنوز هم آنهارا تهدید میکند. او میداند برای نجات خانوادهاش، باید مهمترین داستان زندگیا ش را بگوید...